مقابل او ايستاد و درحاليكه با تعجب به هيكل بزرگ او كه به بيحركت ميان صندلي افتاده بود نگاه ميكرد، گفت: چند سال دارد؟
صغري خانم با گوشه چادرش اشكهايش را پاك كرد: 15سال آقاي دكتر.
دكتر سرش را به طرف او برگرداند: فقط 15سال؟
و بدون اينكه منتظر جواب بماند، دوباره نگاهش را به طرف مرضيه چرخاند؛ پاهاي ورم كرده و بزرگي كه بهصورت ناخوشايندي آويزان شده بودند، تنه بزرگي كه روي صندلي به يك طرف خم شده بود و صورت گوشت آلودي كه بيشتر به يك توپ پر باد شباهت داشت.
پرسيد: بايد 250كيلويي وزنش باشد، اينطور نيست؟
صغري خانم كمي جلو آمد: 300كيلو آقاي دكتر!
- شما مادرش هستيد؟
- بله!
- گفتيد تمام پزشكان جوابش كردهاند؟
- بله آقاي دكتر.
لطفا پرونده پزشكياش را به من بدهيد.
صغري خانم پرونده قطور مرضيه را بهدست دكتر داد و به گوشه اتاق رفت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و شروع كرد به جويدن آن.
دكتر پشت ميزش نشست، عينكش را دوباره بر چشم گذاشت و به مطالعه پرونده مشغول شد، بعد سرش را بلند كرد و پرسيد: سكته مغزي هم داشته؟
- بله آقا، سكته مغزي، بعد هم تشنج. نميتواند دستهايش را كنترل كند، كتري را كه بهدست ميگيرد، هر لحظه ممكن است آب جوش را روي پاهايش بريزد.
- اما وزنش چطور؟ اين همه اضافه وزن چطور پيدا شد؟
- وقتي بيماري اعصاب گرفت، گفتيم كه ديگر كار خانه نكند، البته قبل از بيماري خيلي كار ميكرد، كارهاي سنگين و طاقتفرسا، البته من مقصر نبودم، رسيدگي به 6 بچه كوچك كار آساني نبود، همين موقع بود كه تعادل روحي او به هم خورد. بيمار كه شد ديگر كار نكرد. كارش اين بود كه گوشهاي مينشست و با كسي حرف نميزد. ما اصلا متوجه اضافه وزن او نبوديم و عاقبت هم اين وزن زياد پاهايش را از كار انداخت.
مادر مرضيه ساكت شد، اشكهايش را پاك كرد و دوباره به جويدن گوشه چادرش مشغول شد. دكتر آه سردي كشيد. از پشت ميز كارش بلند شد. به طرف مرضيه آمد. دستش را به طرف چشم راست او برد و پلكش را بالا زد. دستش را پايين آورد و اين بار چشم چپ را معاينه كرد. سپس پرسيد: درباره چشمهايش چه ميگوييد؟ آيا قبل از اينكه به بيماري چاقي مبتلا شود، چشمهايش عيبي داشتهاند؟
- نه آقاي دكتر! چشمهايش خوب خوب بود، اما نميدانم چطور خيلي زود چشمهايش را هم از دست داد، حالا هم كه يك تكه گوشت شده، نه راه ميرود نه جايي را ميبيند.
هرچه دوا و درمان كردهايم فايده نداشته، حالا فقط اميد من به شماست.
دكتر با ناراحتي به طرف پنجره اتاق رفت. آن را باز كرد و به خورشيد كه همه جا را روشن كرده بود، نگاهي انداخت و وقتي به اين مسئله فكر كرد كه چشمهاي مرضيه از اين درياي نور نصيبي ندارند، بر ناراحتياش افزوده شد، اما از دست او هيچ كاري ساخته نبود و او اين را خوب ميدانست. به طرف صغري خانم آمد، سرش را پايين انداخت و گفت: ببين خانم! من فكر ميكنم به نفع شماست كه ديگر بيش از اين پولهايتان را هدر ندهيد. همانطور كه قبلا همكارانم هم به شما گفتهاند، هيچ اميدي نيست. هيچكس نميتواند براي اين بچه كاري انجام دهد. يك معجزه؛ فقط يك معجزه ممكن است او را نجات دهد.
دكتر لحظهاي ساكت شد، نفس عميقي كشيد و ادامه داد: بنابراين من به شما پيشنهاد ميكنم اگر تحملش را داريد او را به خانه ببريد و او را با همين وضعي كه دارد بپذيريد و اگر نميتوانيد، عقيده من اين است كه او را به آسايشگاه معلولان تحويل دهيد. آنها ميدانند از اينطور بچهها چطور نگهداري كنند.
مادر مرضيه بدون اينكه چيزي بگويد به طرف دخترش آمد، پشت سرش قرار گرفت و صندلي چرخدار را به طرف در خروجي حركت داد. قبل از اينكه از در خارج شود، برگشت و يكبار ديگر به دكتر نگاه كرد. اما او سرش را همچنان پايين نگه داشته بود.
از مطب دكتر فاصله گرفت، چند راهرو از راهروهاي دراز و طولاني بيمارستان قائم(عج) را پشتسر گذاشت. قبل از اينكه به آخرين راهرو برسد، ناگهان متوجه صدها چشمي شد كه به او و دخترش خيره شده بودند. مردها و زنهاي زيادي در دوطرف راهرو ايستاده بودند و مانند كساني كه چيز عجيبي را براي نخستينبار ببينند، به او و دخترش نگاه ميكردند. ايستاد، چرخ را رها كرد و به مقابل دخترش آمد، وقتي اشكهاي او را ديد بياختيار او را در آغوش كشيد.
مرضيه كه حالا گريهاش بيشتر شده بود گفت: مادر! من ميخواهم پيش شما باشم. نميخواهم به آسايشگاه معلولان بروم. من شما را دوست دارم، مرا به آسايشگاه نبريد.
صغري خانم اين بار محكمتر دخترش را در آغوش فشرد، دستهايش را گرفت و گفت: ما بايد دنبال دكتر ديگري بگرديم.
- اما شما نبايد ديگر پولهايتان را بهخاطر من هدر دهيد.
و مادر فقط گفت: ميدانم دخترم، ميدانم.
بلافاصله، صندلي چرخدار را به حركت در آورد، از ميان جمعيت راهي باز كرد و به سرعت از آنجا دور شد.
به خانه آمد. مرضيه را به زحمت از روي صندلي پايين آورد. او را در گوشه اتاق قرار داد. بالش را زير سرش گذاشت و پتو را روي او كشيد و بلافاصله از خانه خارج شد. او تصميمش را گرفته بود. به سرعت خودش را به بازار رساند، مقدار زيادي سبزي آش خريد. وقتي فكر كرد فردا سهشنبه است و نخستين روز ماه ذيالحجه، لبخند زد. تصميم گرفت به نيت شفاي مرضيه، آش نذري بپزد.
وقتي سهشنبه از راه رسيد او به نذر خود عمل كرد. سينيهاي بزرگ كه چند كاسه آش در آنها قرار داشت ناگهان تمام كوچه را پر كرد. درِ تمام خانهها به صدا درآمد و كاسههاي كوچك و بزرگش در سفرهها جاي گرفت.
صغري خانم در آخرين دقايق پاياني شب و آن هنگام كه شستن ديگ بزرگ آش را به پايان برده بود، سرش را بلند كرد و به آسمان نگاهي انداخت؛ وسيع بود و بيانتها.
هزاران ستاره، مانند هزاران چراغ پرنور در يك لحظه به او لبخند زدند. او هم خنديد، درد كمرش را هم از ياد برد. نگاهش را از آسمان و از ستارهها گرفت و به درون اتاق آمد، سجاده را پهن كرد و 2 ركعت نماز خواند. قرآن را باز كرد و چند آيه از آيات خداوند را زمزمه كرد. وقتي قطرات اشك از چشمانش سرازير شد حاجت خود را طلبيد؛ چند لحظه بعد، خواب پلكهاي خستهاش را روي هم آورد. مدت زيادي از خوابيدن او نگذشته بود كه احساس كرد 2 بانو، بانواني باحجاب و نوراني، گويي از دنيايي ديگر به سويش آمدند. اول ترسيد و بعد تعجب كرد، اما وقتي آن 2بانوي بزرگوار با مهرباني به او گفتند كه به زيارت خانه خدا برود لبخند زد.
وقتي از خواب بيدار شد، هيچكدام از آنها را آنجا نديد. چشمهايش را ماليد ولي خبري نبود، از جايش بلند شد، به طرف مرضيه آمد. مرضيه خوابيده بود. به سختي نفس ميكشيد.
به طرف پنجره اتاق آمد. به حياط نگاهي انداخت. ديگ بزرگ آش نزديك ديوار خانه قرار داشت. به آسمان نگاهي انداخت. به زيارت فكر كرد. اما براي رفتن به مكه پول لازم بود. وقتي به ياد آورد كه بيماري مرضيه ديگر پولي برايش باقي نگذاشته است، دلش گرفت.
خورشيد نخستين اشعههاي نورش را به حياط بزرگ خانه سپرده بود كه صغري خانم با خوشحالي به طرف دخترش دويد، او را از خواب بيدار كرد و گفت: بايد به حرم برويم، مرضيه بلند شو!
بايد به حرم امامرضا(ع) برويم، حج ما آنجاست، حج فقرا آنجاست. به زحمت مرضيه را روي صندلي چرخدار قرار داد و ساعتي بعد او را با پارچهاي سبز رنگ به پنجره فولاد دخيل بست.
مادر با قلب شكسته اشك ميريخت. مرضيه كه با چشمان بيفروغ به اطراف مينگريست، احساس دلتنگي عجيبي داشت. وقتي اين دلتنگي بيشتر شد، اشكش سرازير شد.
چند لحظه بعد اختيار اشكها را از دست داد. باران اشكها؛ اشكهاي درخواست و دعا، اشكهاي اميد و رجا؛ اشكهاي پاك و زلال آمدند و آمدند تا غبار نابينايي مرضيه را شستند و با خود بردند. 2 بانوي بزرگوار حالا مقابل چشمان مرضيه قرار داشتند. از پنجره فولاد بوي بهشت به مشام ميرسيد. به او اشاره كردند كه از جايش بلند شود، ولي او نميتوانست. ناگهان آقايي كه هيچ نشانه خاكي در وجود او به چشم نميخورد از طرف پنجره فولاد پيدا شد. جلو آمد. باهيبت بود و باعظمت، نزديك شد. حضورش بوي اميد ميداد. پوشش سبز رنگش نتوانسته بود نورانيت چهرهاش را پنهان كند. حجاب را كنار زد، يكپارچه نور مانند هزاران چلچراغ ناگهان پديدار شد. گفت: بلند شو!
با مهرباني به او گفت كه ديگر دارو مصرف نكند و ناگهان ناپديد شد. نقارههاي حرم به افتخار اين شفايافته به صدا درآمدند. كبوتران به شكرانه اين لطف به پرواز درآمدند و در اطراف گنبد طلا به طواف پرداختند. مرضيه عظيمي، دختر 15ساله مشهدي، ناگهان روي دستها قرار گرفت. 13 خرداد سال 72 بود.
همشهری دو : دکتر عینک ذرهبینیاش را از روی چشمهایش برداشت، از پشت میز بزرگش بلند شد و به طرف صندلی چرخدار مرضیه آمد.
کد خبر 378153
نظر شما